سرودهای را درآمد آوردهام، برای دوستی نوشتم و فرستادم
و از پس آن درباره خود نمودار، سروده ی دیگری میخوانید
گر درین گیر و گرفت این زمین
خسته گشتی و فسرده اینچنین
که پزشکی در تپش پیرت بدید
یا که نیرویت به ورزش کم دَمید
با تو گویم از خوراکی جانفزا
زان جوانی نوشی و تابان فزا
این نگنجد بر کف بشقاب تو
در پیاله یا درونِ آب تو
همچو پندار از لبِ واژه خوری
با روانت گوهر و مایه خوری
واژهای چون تابِ تابانان بود
گوهرش جانانهی جانان بود
با سر و جانت توانی سَر کشی
در دل پاکت مگر آن را چشی
دانی آن را از کجا میآوری؟
اندرونِ جان خود میپروری
چون که آن تابان درونت زنده است
گرچه گاهی زیر خاکی خفته است
پاک گردان دل ازین زنگارِ چفت
تا ببینی تابش آن جان گرفت
گر بپرسی پاک کردن چون کُنم؟
رهنمایی در شناسِ خود کُنم
گر نگه کردی به گیر جان خویش
پاکیِ آبی شوی بر آنِ خویش
آب آگاهی بشوید کَم کَمک
پاکی آید آن درخشش را کُمک
آب پاکی روشنایی بخشدت
بازتابِ آینه میبخشدت
آن زمان تابان شکوفان میشود
در درونت گُل فروزان میشود
گردشی در جان تو افشان کند
جوشش جانانهای رویان کند
سر برآرد گُلفشان اندر میان
تا ببینی میشوی آندم جوان
*
من نموداری برایش زادهام
پیش رویت، زیر این، آوردهام
با شکیبایی بخوان و نوش کن
جان خود در روشنا مدهوش کن
***
نموداری از هفت تابانمان
به یاد همان چاکراهایمان
که هم تابش و ران راهی شدن
و هم پیچش و تابِ گردانمان
ازین هفت تابانِ سرزنده رنگ
چهاری به تن، سه به سَرهایمان
7
تن از خاک و آب، آتش و باد بین
چهارچوبِ مانِ بدنهایمان
9
به سر، جانِ جانان ز دل بر دمید
یکی تابِ سیمرغِ پَرّانمان
الف میتپد، یپش و پس، زیر و بَر
که یک، سه شود، در تپشهایمان
111 / 289
گلو و به پیشانی و تاجِ سر
ندا و نهانچشم و فَر زایِمان
به نامی که یکتای افشانه اش
پُر از مِهرِ همواره مِهرانمان
درخشش برویِ درخشندگی
شتاب آوری بر شتابانمان
333
فروزان سوارِ فروزندگی
بسی پیش تازد ز تازانمان
پَرَد پَرتو از پَرتُوان، پُرتَوان
بتابد فراسوی تابانمان
چو در بارِ سنگینیِ تن رود
شکافد به نیرویِ کارایِمان
توان آورد بر فرازِ فزون
ز روشنگرِ روشنیهایمان
شمارههای آبی، پیوند است به دادهنگاری کم و بیش روشنگر
*
نورخواری در الهیسم؛ ویستا
*
نگاهی معرفتشناختی به غذای نور و نورخواری در آثار منظوم مولانا
*
من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوت جان است
...
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جانست
مولانا / دیوان شمس / غزلیات / غزل شماره 372
*
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مر او را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای السما ذات الحبک
آن غذای خواصگان دولتست
خوردن آن بی گلو و آلتست
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
بر شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد نی طبق
مولانا/ مثنوی معنوی/ دفتر دوم/ بخش 24: حسد کردن حشم بر غلام خاص
*
دگرگونی در پندار، دگرگونی در شیمی بدن؛ پیامی در لینکدین / دکتر بروس لیپتون
*
دادهنگار همانند
490 / 495 / 497